تاریخ انتشاردوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۶:۰۶
کد مطلب : ۹۵
۲
plusresetminus

دستکش های سفید

احمد مینایی
چراغ هنوز قرمز بود. ماشین ها ، رو به رویم از عرض چهار راه می گذشتند و در این سوی همه منتظر نوبت خود بودند. اما من به میله ی سفید و بلندی نگاه کردم که چراغ راهنمایی از آن آویزان بود. به دایره ی سرخ چراغ نگاه کردم و بعد به شیارهای میان دایره سرخ ... انگار نیرویی مرا به درون روشنی توی چرا غ می کشید. ناگهان روشنایی پایین افتاد و چراغ زرد روشن شد . صدای موتور ماشین هایی که منتظر ایستاده بودند تغییر کرد. روشنایی باز هم پایین افتاد و چراغ سبز روشن شد . همه با هم به راه افتادند. من نیز بی اختیار با آن ها به حرکت درآمدم . روی زین دوچرخه نشسته بودم و پاهایم رکاب می زدند. باد خنک پاییزی به صورتم می خورد و موهایم را تکان می داد. پیش خود خود تصور کردم ، دوچرخه اسب سیاهی است و من در دامنه ی تپه ای باد خیز می تازدم . دیگر ماشین ها و خانه های آجری اطراف را نمی دیدم . بر خلاف چند دقیقه ی پیش که پشت چراغ ایستاده بودم ، احساس سبکی می کردم.
فکر تازه ای در ذهنم درخشیده بود. انگار با سبز شدن چراغ راهنمایی ، دریچه ای هم در ذهنش گشوده شده باشد. حالا می توانستم چیزهایی را که تا پیش ازاین فقط درباره شان فکر کرده بود ببینم . همچنان که روی دوچرخه رکاب می زدم و از زیر سایه ی درختان حاشیه ی خیابان می گذشتم غروب آن روز عجیب را دید :

... جمعیت در مقابل ساختمان غسال خانه جمع شده اند. خورشید غروب کرده ، اما رگه هایی از نور سرخ و بنفش به شکل نوارهای رنگی در افق باقی مانده است. مردمی که جلوی در بسته ی غسال خانه ایستاده اند بهت زده و حیران اند. خبر مرگ آن مرد بزرگ چنان سهمگین و باورناپذیر بوده که هنوز بغض ها فرصت شکستن نیافته اند. آن هایی که مقابل در جمع شده اند با اندوهی ناباورانه به یکدیگر نگاه می کنند. بیش تر آن ها از اقوام و آشنایان و مریدان اند و لحظه به لحظه بر تعداد شان افزوده می شود. همه متظر آمبولانسی هستند که قرار است پیکر آیت الله مرعشی را بیاورد ، اما حتا وقتی او را درون برانکار و با چشمان بسته ببینند باز هم این حقیقت تلخ را باور نخواهند کرد. تیرهای چراغ برق یکی یکی روشن می شوند که آمبولانسی با چراغ های خاموش از انتهای خیابان می پیچد. تعدادی ماشین دیگر نیز به دنبال آن در حرکت اند و همگی با هم به غسال خانه نزدیک می شوند. باد گرم آخرین روزهای شهریور برگ درختان را تکان می دهد ...

به خود آمدم و دیدم روی دوچرخه رکاب می زنم و باد ازلای موهایم می گذرد ، همه ی آن تصاویر را به روشنی دیده بودم . دو هفته بود که به آن روزها و لحظه ها فکر می کرد ، یعنی درست از زمانی که خبر پیدا شدن آن فیلم عجیب را شنیدم . از همان روز بود که دیگر فکر ماجرای شگفت انگیز روز خاکسپاری ، رهایم نکرد. واقعا چه طور ممکن بود چنین چیزی رخداده باشد؟ آیا مردم دروغ می گفتند ، یا به راستی آن مرد نامرئی آن روزغروب به غسال خانه آمده بود؟ دلم می خواست با تک تک آدم هایی که آن روز جلوی در غساله خانه بودند حرف بزنم و ازهمه شان بپرسم در آن لحظه واقعا چه دیده اند؟ اما می دانستم که چنین چیزی ممکن نیست . بنا براین اگر فقط می توانستم همان فیلم را ببینم ، شاید بزرگترین شانس زندگیم را می آوردم. می گفتند یکی از پسران آقا ، هنگامی که غسال نامرعی پدرشان را غسل می داده است ، از او فیلم گرفته است. آن فیلم همه چیز را ثابت خواهد کرد. اما من پیشاپیش تمام لحظات آن شب را ، حتا قبل از آن که فیلم برداری شوند می دیدم :

آمبولانس که هنوز چراغ هایش را روشن نکرده بود به میان جمعیت رسید. مهتابی های غسال خانه یکی یکی روشن شدند. رسم بر آن نبود که مرده ای را بعد از تاریک شدن هوا به غسال خانه بیاورند، اما نام مردی که در آمبولانس آرمیده بود تمامی آیین ها را دگرگون می کرد. چند نفر از پشت پنجره های غسال خانه سرک کشیدند تا این لحظات تاریخی را بهتر ببینند. جمعیت زیادی آمبولانس را محاصره کرده بودند و اجازه ی نزدیک شدن آن را به در ورودی غسال خانه نمی دادند.
سر انجام در عقب آمبولانس باز شد و هیاهوی جمعیت اوج گرفت . آن هایی که نزدیک تر بودند ، بر سر خود می زدند و شیون می کردند. دورترهم کسانی ایستاده بودند و آرام می گریستند. بهت و حیرت لحظاتی پیش شکسته شده بود و بغض های یکی بعد از دیگری می ترکید. سر برانکار از آمبولانس بیرون آمد و بعد از اندکی پیکر آقا چون زورقی شناور بر روی امواج خروشان بالا و پایین می رفت.
درهای غساله خانه خود به خود باز شدند و جمعی از پسران و شاگردان و خویشان آقا با هم وارد سالن بلند و خالی غسال خانه شدند که کف آن پوشیده از سنگ های مرمر سفید بود. یکی از مهتابی های سقف روشن و خاموش می شد و سالن دراز و سفید غسال خانه را تاریک و روشن می کرد. این هاهیو و شلوغی در آن ساعت از شب و فضای سایه روش سالن غسال خانه چنان غافلگیر کننده بود که هیچ کس به مردی که کنار در ورودی ایستاده بود توجهی نکرد. شاید به همین خاطر بود که چند ساعت بعد ، وقتی همه از خود می پرسیدند ، او که بود ، هیچ کس صورتش را به یاد نداشت . فقط دیده بودند که آرام گوشه ای ایستاده است و با کسی حرف نمی زند . کسی دیده بود که پیراهن سفید بلندی بر تن داشته است ، شاید برای همین بوده است که گمان کرده اند یکی از غسال ها است که ساعاتی بعد از پایان وقت اداری برگشته است تا کار خود را انجام دهد یا خدمتی به آقا کند...

با دوچرخه ام از زیر شاخه های درخت بید مجنونی که تنه ی آن اریب به سوی دیوارخانه ای روییده بود گذشتم و کمی جلوتر زنگ خانه ی محسن را زدم . ناگهان احساس کردم چیزی بالای سرم تکان می خورد. به بالا نگاه کردم . آسمان ِ صاف و عمیق و شفاف پاییز بالای سرم تا بی نهایت امتداد داشت. محسن در خانه را باز کرد و من دوچرخه ام را داخل بردم .
ـ دوچرخه ام رو توی حیاط بذارم ؟
ـ بذارش کنار دیوار، کسی کاری به اش نداره .
به دنبال محسن از پله ها بالا رفتم . هر دو با هم وارد اتاق کوچکی شدیم که فقط به اندازه ی یک تخت و میز تحریر جا داشت. روی دیوار عکس هایی از چند آبشار و مناظر جنگل های گرمسیری چسبانده شده بود. پرسیدم :
ـ فرهاد هنوز نیومده؟
ـ نه ، دو ساعته منتظرشم.
ـ نکنه یه وقت نیاد ؟
ـ نه ، می یاد . همین نیم ساعت پیش زنگ زد گفت تو راه ئه ، داره می یاد .
ـ این عکسا چیه زدی به دیوار اتاقت ؟
ـ مگه چه شونه ؟ خیلی قشنگن ! مثه بهشت می مونه !
به آبشارها نگاه کردم و روی لبه ی تخت نشستم. از وقتی وارد خانه شدم می خواست چیزی بپرسم ، اما نمی توانستم ... می ترسیدم ... می ترسیدم جواب محسن منفی باشد و آن چه را که در ساعت ها و روزهای گذشته ، لحظه لحظه اش را تصور کرده بودم ، تحقق نیابد. سر انجام همه ی نیرویم را جمع کرد و درحالی که کلمات به سختی از دهانم بیرون می آمدند پرسیدم :
ـ فرهاد ... فرهاد ... اون فیلمه رو پیدا کرده ؟
ـ آره بابا ! پیداش کرده ! این فرهاد رو دست کم نگیر.
ـ چه طوری تونسته پیدا ش کنه ؟
ـ به سختی . می گفت اصلا به هیچ وجه پیدا نمی شده ، یعنی خانواده ی آقا اجازه نمی دادن کسی از روی فیلم کپی کنه ، ولی گفت بالاخره تونسته هر طور بوده برای چند ساعت فیلم رو امانت بگیره .
نفس راحتی کشیدم . انگار وزنه ی سنگینی را به یک باره از روی سینه ام برداشته باشند. یعنی واقعا تا چند دقیقه ی دیگر آن فیلم را می دیدم ؟ آیا با چشمان خودم حقیقت را خواهم دید؟ نمی توانسم این را باور کند. موضوع چنان بزرگ و تکان دهنده بود که در باورم نمی کنجید . اما آن فیلم همه چیز را ثابت می کرد. محسن جلوی در ایستاد و پرسید؟
ـ چای می خوری یا شربت ؟
ـ هیچ کدون . الان نمی تونم چیزی بخورم.
ـ چته ؟ انکار حالت زیاد خوب نیست ؟
ـ نه ، خوبم ، منتظرم فرهاد زودتر بیاد.
ـ تو چه شربت بخوری چه نخوری تأثیری توی زودتر اومدن فرهاد نداره . در ضمن این جا نمی شه هیچی نخوری . حالا خودت انتخاب کن .
ـ خب پس لطف کن یه چای بیار .
ـ باشه ، بشین الان بر می گردم .
محسن از اتاق بیرون رفت. به یکباره احساس کرد چیزی در نزدیکی صورتم تکان می خورد. به اطراف نگاه کردم . به نظرم رسید آبشارها متحرک شده اند. انگار آرام و بی صدا از ارتفاع خود فرو می ریزند ، غبار سفید و آبی رنگ شان در میان جنگل های سرسبزِ گرمسیری حرکت می کند و پرندگان بهشتی با رنگ های طلایی درخشان شان میان شاخ و برگ های خیس و براق پرواز می کنند. چشمانم را بست و دوباره خود را همان سالن دراز و سفید غسال خانه دید:

... مهتابی روی سقف خاموش روشن می شود نور آن بر صورت مرد ناشناسی که نزدیک در ایستاده است ، می لرزد. چند نفر از مردان پیکر آقا را روی سنگ بزرگ و چهار گوشی می گذارند و پارچه هایی را که به دورش پیچیده اند باز می کنند. اما چه کسی باید آقا را قبل از به خاک سپردن غسل دهد ؟ پیش از آن که کسی این سوال را از خود بپرسد ، مرد ناشناسی که لباس بلند و سفیدی پوشیده است ، در کنار سنگ چهار گوش ظاهر می شود و می گوید :
ـ من آقا رو غسل می دم .
این جمله برای هیچ کس عجیب نیست. به هر حال در غسال خانه باید کسی برای غسل دادن در گذشتگان حضور داشته باشد. در آن لحظه های پر تپش که نگاه ها برای آخرین دم به سیمای آرام و آسوده ی آقا دوخته می شود ، تنها محمود ، پسر بزرگ آقا ست که لحظه ی نگاهش به چشمان عجیب و براق مرد ناشناس گره می خورد . او کیست ؟ اما چه جایی برای کنجکاوی بیش تر وجود دارد. پسر بزرگ آقا نیز فکر می کند حتما همان مرد غسالی ست که پیش از این چند باری او را در بیت آقا دیده بود و ظاهرا یکی از دوستداران و پیروان بی شما آقا بوده است. پسر بزرگ آقا درحالی که بغض خود را مثل دیگران فرو می خورد و آماده ی وداع ابدی با پدر می شود ، لحظه ای ذهنش به سوی مرد ناشناسی کشید شود ، اما بعد او را فراموش کرد.
آقا را به اتاق مخصوص می برند و غسال مشغول غسل دادن پیکر آق امی شود. همین موقع است که یکی از پسران دیگر آقا دوربین کوچکی را روشن می کند تا لحظات تلخ خداحافظی با پدر را بر روی فیلم دوربین ثبت کند. در تمام این مدت مرد ناشناس مشغول کار خود است ...

همین موقع صدای پای محسن روی پله ها مرا به خود آورد. در باز شد و محسن با سینی چای داخل آمد. در حالی که سینی را روی تخت می گذاشت پرسید :
ـ چه کار داشتی می کردی؟
ـ چه طور ؟
ـ آخه به نظرم رنگت یه کم پریده
ـ چیزی نیست . داشتم عکس این آبشار ها رو نگاه می کردم. واقعا شبیه بهشت ان.
ـ برای همین زدم شون به دیوار دیگه ... این چای رو بزنی سر حال می شی.
ـ دستت درد نکنه.
قندی توی دهان گذاشتم ، چای گرم را از میان آن گذراندم و شیرین شدنش را روی زبان خود احساس کردم . پرسیدم :
ـ به نظرت فرهاد کی می رسه ؟
ـ این قدر جوش نزن ، می رسه ... راستی تو می دونی خانواده ی آقا چه طور متوجه شدن غسالی که آقا رو شسته نامرئی بوده .
ـ خب اولش که متوجه نمی شن .
ـ پس کی می فهمن ؟
ـ انگار فردا صبحش تازه می فهمن شب توی اون شلوغی یاد شون رفته پول غسال رو حساب کنن. بعد یه نفر رو می فرستن که پول رو به غسال خونه بده ، ولی اون جا به شون می گن غسالی که اون شب آقا رو غسل داده از کارمندای اون جا نبوده .
ـ چه جالب ، یعنی آدم های غسال خونه فکر کرده بودن خانواده ی آقا خودشون غسال آوردن که پدرشون رو غسل بده ، این ها هم فکر می کردن غسالی که اومده ، مال غسال خونه است ؟
ـ ظاهرا این طوری بوده . اما انگار محمود آقا پسر بزرگ آیت الله مرعشی فکر می کرده غسال رو می شناسه ، ظاهرا چند بار یه غسالی به بیت آقا می یومده ، اون ها هم فکر کردن ، لابد این غسالی که امشب اومده ، همونه .
ـ خب شاید واقعا همون بوده ؟
ـ معلوم نیست ، شاید ...
ـ بعد چی شده ؟
ـ بعد یهو یاد شون می یاد که موقع غسل دادن آقا فیلم گرفته بودن ، برای همین فیلمه رو می ذارن بلکه غسال رو بشناسن و پولش روحساب کنن...
همین موقع زنگ خانه به صدا در می آید ، جمله ام نا تمام می ماند و به محسن خیره می شوم.
ـ زنگ زدن !
ـ به گمونم فرهاده . من می رم در رو باز کنم .
به صدای قدم های محسن که دور می شد گوش دادم. صدای تپش های قلب خود را شنید که خون داغ را زیر پوستم حرکت می دادند . بعد صدای پای محسن و فرهاد را که از پله ها بالا می آمدند ، شنیدم . در اتاق باز شد. فرهاد از دیدنم تعجب کرد.
ـ به ، این که از ما هم زودتر رسیده.
ـ آره بابا ، الان نیم ساعته اینجا متظرت نشستیم .
آب دهانم را فرو داد و پرسید :
ـ فیلم رو آوردی .
ـ پس چی که آوردم . مگه می شه کاری رو به حاجیت بسپری و نیمه کاره ولش کنه. اون قدر این ور اون ور زدم تا بالاخره گیرش آوردم .
ـ پس بذارین ببینیمش دیگه .
ـ ای بابا چه عجله ای داری . بذار دو دقیقه بشینیم نفس مون سر جاش بیاد.
محسن رفت سراغ پخش ویدئو و در حالی که با سیم های پشت آن ور می رفت گفت :
ـ این اگه دو دقیقه دیگه دیر بشه سکته می کنه. من از همین جا دارم صدای قلبش رو می شنوم .
فرهاد استکان چای سرد را سر کشید و پرسید:
ـ حالا چرا این قدر این نوار برات مهمه ؟
ـ می خوام ... می خوام ببینم اون چیزایی که مردم می گن راسته .
فرهاد بقیه ی چای را سر کشید و گفت :
ـ من که فکر نمی کنم راست باشه . آخه چه طور همچین چیزی ممکنه !
ـ تو از کجا می دونی شاید واقعا ممکن باشه .
محسن سیمی را پشت دستگاه جا به جا کرد و گفت :
ـ بالاخره می بینیم دیگه. هر چی باشه توی این فیلم معلومه.
محسن فیلم را توی دستگاه گذاشت و دکمه ای را زد. روی صفحه ی تلویزیون پرش های بالا و پایین رفت و بعد برفک شد. محسن با ناراحتی مشغول دستکاری کردن سیم های پشت ویدئو شد .
ـ این چرا این جوریه ... شانس ما رو ببینم . هیچی نشون نمی ده.
ـ حتما دستگات خرابه ، اگه نه فیلمه سالمه .
ـ از کجا می دونی سالمه ؟
ـ می دونم دیگه ، وقتی گرفتم سالم بود.
ـ تو خودت فیلم رو دیدی ؟
ـ نه ولی می دونم سالمه.
ـ پس چرا هیچی نشون نمی ده ...
قلبم تند تر می زد و خون داغ زیر پوستم جمع می شود. چشمانم را بست و دعایی را زیر لب زمزمه کردم .
محسن ناگهان به هوا پرید و داد زد:
ـ درست شد ! درست شد ! داره نشون می ده !
چشمانم را باز کرد و به صحفه تلویزیون خیره شدم . تصویر، مات و لرزانی بود. فقط در آن میان می توانستم پیکر سفید و نورانی آقا را ببینم. دوربین با تکان های پیاپی روی آقا زوم شده بود و کمتر اطراف را نشان می داد. حالا هیجان و کنجکاوی فرهاد و محسن هم کمتر از من نبود. هر دو به سوی صفحه ی تلویزیون خم شده بودند و می کوشیدند درآن فضای تار و شلوغ چیزی تشخیص دهند . ناگهان فریاد محسن بلند شد :
ـ دیدمش ! من دیدمش ! اونجا ست ، گوشه ی راست تلویزیونه !
من هنوز داشتم در جایی که محسن گفته بود دنبالش می گشتم که فرهاد هم از جای خود پرید :
ـ دیدم ، دیدم ! منم دیدم .
خدایا پس کجاست ؟ چند بار چشمانم را به هم زدم ، شاید منم هم او را ببینم. محسن و فرهاد او را دیده بودند . هیجان لحظات پیش شان فرو نشسته و رجز خوای های شان شروع شده بود. اما قلب من هنوز به شدت می تپید .
ـ پس همش الکی بود!
ـ من که از اولش هم می دونستم ... آخه مگه می شه یه نفر رو اون جا توی غسال خونه ببینن بعد توی فیلم نامرئی بشه !
ـ آخه چند نفر می گفتن با چشم خود شون دیده بودن که نامرئی شده .
ـ حتما خیال کردن ! ما که الان داریم توی فیلم می بینیمش ... مگه همه نمی گفتن توی فیلم فقط لباس هاش دیده می شه ؟ ما که الان داریم خودش رو هم می بینیم .
ناگهان چیزی که آن دو می گفتند دیدم . یک جفت دستکش سفید در حال شستن پیکر آقا بود ، اما دستی توی دستکش ها نبود. بیشتر که دقت کردم . پیراهن سفید او را هم دیدم ، اما کسی میان پیراهن نبود. پیراهن خالی به قالب تنی نامرئی در هوا تکان می خورد و دستکش های سفید بدن آقا را می شستند. بغضی در گلویم گره خورد. با صدایی که به سخنی خودم آن را می شنیدم گفتم :
ـ من نمی بینمش ! نامرئیه ! نمی بینمش ! فقط دستکش های سفید و پیرهنش رو می بینم ! نامرئیه !
ـ داری راست می گی یا ما رو گذاشتی سر کار ؟
ـ به خدا نمی بینمش ! فقط دستکش و پیرهنش رو می بینم .
ـ پس چرا ما داریم می بینیمش ؟
ـ باور کنین دروغ نمی گم ! من نمی بینمش !
ـ شاید اشتباه می کنی ؟
ـ چی رو اشتباه می کنم. دارم می گم فقط دستکش های خالیش رو می بینم که دارن تکون می خورن ! شما ها که می بینین بگین چه شکلیه !
ـ والا صورتش درست معلوم نیست ... یعنی توی یه زاویه ای واستاده که صورتش دیده نمی شه!
ـ از اول فیلم صورتش دیده نمی شد ؟
ـ خودت که داری می بینی چقدر کیفیتش پایینه ... درست معلوم نیست.
محسن فیلم را به عقب برگرداند و گفت :
ـ اما من به گمونم یه بار نیم رخش رو دیدم ... چند لحظه ی خیلی کوتاه بود ، اما به نظرم اومد برای چند ثاینه نیم رخش به طرف دوربین چرخید.
ـ چه شکلی بود.
ـ بذار یه بار دیگه فیلم رو از اول ببینیم ... اما اون چیزی که من دیدم ... به نظرم چهره ی خیلی خاصی اومد. شاید برای همین هم توی خاطرم موند.
ـ آخه چه طوری ؟ چهره ی خاص یعنی چی ؟
ـ من که با چند ثانیه دیدن نیم رخش نمی تونم بگم چه شکلی بود . اما یه طوری بود که روی آدم تأثیر می ذاشت ... یه جوری با بقیه متفاوت بود .. حالا بذارفیلم رو از اول ببینیم شاید بشه یه چیزای بیشتری تشخیص داد.
فیلم را بارها و بارها از اول به آخر و از آخر به اول بر گردانیدم ، اما چیز بیشتری معلوم نبود. سرانجام فرهاد گفت فیلم را باید ببرد و به کسی که از او امانت گرفته ، بر گرداند. زمان من تمام شده بود. گفت فیلم را فقط برای چند ساعت گرفته و قول داده که از روی آن کپی هم نگیرد. فرهاد رفت. محسن گفت باز هم بمانم ، اما احساس می کردم نمی توانم بیش ازاین فضای کوچک آن اتاق را تحمل کنم. نیاز به هوای تازه داشتم . از پله ها پایین رفتم . دوچرخه ام را از کنار دیوار برداشتم و به خیابان زدم. آسمان تاریک شده بود و ستاره های بی شماری بالای سرم سوسو می زدند. هوا خنک بود و وقتی رکاب می زدم لغزش باد خنکی را که از آستین ها و یقه ، بر پوستم می لغزید احساس می کردم. بعد به نظرم آمد چیزی در گلوم سنگین وسنگین تر می شود . کنار پارک کوچکی از دوچرخه پیاده شدم و لب جدول نشستم. همه چیز به نظرم درخشان تر شده بود. نور چراغ های خیابان ، ماشین ها و مغازه ها ... اما بیش از هر چیز ستاره ها بودند که می درخشیدند. احساس کردم باید کاری بکنم . باید کاری می کردم که تا بغضی که درونم جمع شده بود آرام گیرد.
دوباره سوار دوچرخه ام شدم و راه افتادم اما آن سنگینی هنوز همراهم بود. به چهار راه رسیدم و پشت چراغ قرمز ایستادم . چیزی داشت درونم جمع می شد . باید کاری می کردم . می دانستم که به زودی کاری خواهم کرد ... اما نمی دانستم آن چیست. مثل آبی که پشت دیوار سد جمع می شود ، نیروی درونم جمع می شد. چراغ سبز شد و ماشین هایی که ایستاده بودند ، همه با هم به ره افتادند. پاهایم بی اختیار به حرکت در آمدند و رکاب زدند. چیزی در ذهنم درخشید ! انگار آن سدی که آب را پشت خود نگه داشته بود ، به یکباره شکست . حالا می دانستم باید چه کار کنم . باید بنویسم ! باید همه این چیز ها را در باره ی آن دستکش های سفید و غسال نامرئی ای که پیکر آیت الله مرعشی را غسل داده بود بنویسم ! زیرا من هم جای خالی او را در پیراهنش دیده بودم .



https://ayandehroshan.ir/vdcjz.ehuuqeiffs.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما