پدرم سعي مي كرد نگراني اش را مخفي كند؛ كنار بسترم مي نشست و برايم از آينده حرف مي زد. من، رنج زخمي را مي كشيدم كه در پاي چپم دهان باز كرده بود و چرك و خون از آن بيرون مي زد و درد شديدي را به جانم مي دواند و او دردي را كه از سر مهر پدري بر دلش سنگيني مي كرد. هر دو مي دانستيم كه براي خوشايند ديگري درد دروني مان را پنهان مي كنيم. روز به روز دايره زخم پايم وسيع تر مي شد. مي ناليدم و در تب مي سوختم. شب ها و روزها در بسترم بودم و خيال وهم انگيز سرنوشت نامفهوم، لحظه اي راحتم نمي گذاشت؛ نمى دانم بايد تا پايان عمر، چنين دردي را تحمل كنم؟ در اين صورت، عمري كه در بستر بيماري سپري مي شد و جواني اي كه در اين چهار ديواري، در بيهودگي و بي نشاطي به پيري مي رسيد را چگونه مي پذيرفتم؟ پدر، اما هميشه به من يادآوري مي كرد كه صبور باشم و در برابر مشيت الهي اميدوار. دارو هايي كه مصرف مي كردم فايده اي به حالم نداشت. سرانجام، حكيم كه درمان هاي اوليه را ثمر بخش هرچه باشد، طبيبان شهر، داناتر از »: نمي ديد، پيشنهاد كرد تا براي ادامة معالجه به حُلّه بروم. پدر گفت حكيمان هرقل اند. پدر با اصرار فراوان من پذيرفت تا به تنهايي عازم حله شوم و سفارش كرد كه در آن جا به خانه سيد بروم. سابقه ارادت و دوستي سيد رضي الدين علي بن طاووس با پدرم به سال ها پيش مي رسيد . ...