تشیع در دکن؛ پیدایش فرقه مهدویّه؛ مهدویه و اعتقادات آنها؛ نواب جونپوری پس از وی؛ نظامشاهیان و برخورد آنها با جنبش مهدویگری و... .
مقدمه تمامی ادیان، به «مصلح» باور دارند؛ مصلحی که جهانیان را از ظلمت و تیرگی میرهاند و آنان را به سعادت و روشنایی رهنمون میسازد. فراگیر شدن چنین اندیشهای در امتهای گوناگون، اصالت این اندیشه را مینماید. در طول تاریخ، برخی از دنیاپرستان برای نیل به اهداف خویش، با این باور رویکردی ابزاری داشتهاند و توانستهاند در برههای از تاریخ، عدهای را گرد آورند و انحراف این عقیدهها را سبب گردند. فرعون، مدعی الوهیت شد و دروغگویانی چون مسیلمه، مدعی رسالت. اندیشه مهدویت نیز از چنین آسیبهایی به دور نماند. آنگاه که نبی مکرم اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) این نکته را درافکند، برخی از سودجویان با پیش کشیدن «مهدویت» خود یا دیگران، در صدد ایجاد چالش و انحراف در راستای اهداف خویش برآمدند؛ چه بسیار کسانی که خود را «موعود آخرین» و دیگر «مسیح مسیحیان»، «مهدی مسلمانان» و «کریشنای هندوان» خواندند. سیدمحمد جونپوری نیز از مدعیانی است که در اوایل قرن دهم هجری در منطقه دکن هند ادعای خویش را آشکار نمود و عدهای را با خود همراه ساخت. با بررسی اجمالی زندگی، دعوت و اندیشه جونپوری به موارد تأثیرگذار در ادعای وی میتوان پی برد. در این نوشتار، با بیان اوضاع و شرایط حاکم بر منطقه دکن، بالاخص علل روی آوردن مردمان مناطق مختلف با گرایشهای متفاوت به این سرزمین، زمینههای پیدایش اندیشه «مهدویگری» سید محمد جونپوری را برمیرسیم و به مسائل پیرامون آن میپردازیم. سرزمین هند «بهارات» و منطقه دکن هندوستان در جنوب آسیا و در کنار آبهای گرم اقیانوس هند واقع شده و یکی از بزرگترین کشورهای جهان است. این کشور افزون بر موقعیت راهبردی، به دلیل دسترسی به آبهای آزاد و واقع شدن در مرزهای میان آسیای جنوب غربی و آسیای شرقی، دارای معادن ارزشمند طبیعی، خاک حاصلخیز و ثروت فراوان بوده و از دیرباز اهمیت ویژهای به آن داده شده و همواره مورد توجه طبقات مختلف مردم و نیز مورد تاخت و تاز دولتهای بیگانه بالاخص استعمارگران قرار گرفته است. مورخان قدیم هندو، ناحیه شمالی کشور هند را «آریاورتا» نامیدهاند؛ یعنی سرزمین «آریاها». مؤلفان مسلمان، این ناحیه را هندوستان یعنی سرزمین هندوها گفتهاند، هرچند متأخران لفظ «هندوستان» را به سراسر کشور از شمال تا جنوب اطلاق میکنند. مورخان متقدم، شبه جزیره جنوبی را سرزمینی مستقل برشمردهاند و آن را «دکشینا» نامیدهاند که در زبان سانسکریت «جنوب» معنا میشود. استعمال «دکن» به این ناحیه نیز از همین روی است. ناگفته نماند، فلات جنوبی (ایالات بمبئی و حیدرآباد) نیز دکن خوانده میشود. کشور هند از نظر عوارض طبیعی و ناهمواریها به سه ناحیه تقسیم میشود: 1. ناحیه شبه جزیره دکن؛ 2. ناحیه گنگ و براهماپوترا؛ 3. ناحیه هیمالایا (هیمالیا). در این میان، ناحیه شبه جزیره دکن بیش از نیمی از وسعت کشور هند را در نیمه جنوبی آن شامل میشود. این بخش، بنا به شرایط خاص جغرافیایی، از مناطق سرسبز و زیباست که آب و هوایی نسبتاً معتدل و موقعیتهای طبیعی بسیار دلکش و استثنایی دارد و بسیاری از مردمان را در طول تاریخ به سوی خود کشانده است. به غیر از عوامل طبیعی، موارد دیگری نیز چون امنیت و آزادی عقیده، علم دوستی و هنرپروری حاکمان آن مناطق، بحران فرهنگی و اجتماعی، سختگیریهای مذهبی قبل از تأسیس حکومت صفوی و بعد از تأسیس آن، فتنههای گسترده ازبکها درخراسان، حملات بیشمار عثمانیها به غرب ایران، اسباب مهاجرت گسترده گروههای مختلف مردم را فراهم آورد. بنابر آنچه در منابع آمده است، خیل عظیمی از اندیشمندان، شعرا، هنرمندان، سیاحان، بازرگانان و بسیاری از گروهها و طبقات مختلف، طی ادوار مختلف به هند مهاجرت کردهاند. از جمله این گروهها، عرفا و صوفیان بودهاند. بسیاری از آنان پس از حمله مغول و ویرانیهایی که در ایران به بار آمد، فردی و گاه گروهی، به دیار هند و دکن راهی شدند. بیتردید، مهاجرت صوفیان پیش از حمله مغول نیز سابقه داشته است. برخی از صوفیان نیز به دعوت شخصیتهای درباری به آن دیار خوانده شدند؛ چنانکه بنابر آنچه در منابع دست اول چون تاریخ فرشته آمده، احمد شاه دکنی در نیمه اول سده نهم هجری، هدیه گرانبهایی به شاه نعمت الله ولی در ماهان فرستاد و پسر شاه نعمتالله را به هند دعوت کرد. شاه نعمتالله نیز نوه خود میرنورالله را به دکن فرستاد و احمدشاه دخترش را به عقد وی درآورد. بنابراین، استقبال دربار از عرفا و صوفیه، موجب گسترش دامنه نفوذ و فعالیت نهاد تصوّف گردید. گفته میشود در سده چهاردهم میلادی حدود دوهزار خانقاه در دهلی وجود داشت و صوفیان معروفی در آنجا پرورش یافتند. هرچند رابطه صوفیان با دربار جایگاه بالایی داشت، ولی برخی از صوفیان در بین عوام مردم هند نیز از جایگاه اجتماعی برخوردار بودند. بیشک فضای صوفیگری و خانقاهها بیشترین تأثیر در اندیشه «مهدویگری» سید محمد جونپوری را داشته؛ چرا که بیشتر عقاید و تعالیم وی رنگ و بوی تصوّف به خود گرفته بود. تشیع در دکن اندکی بیش از یک قرن و نیم پس از آنکه مغولان از طریق افغانستان به شمال هند تاختند تا در دهلی سلسله مغولی را تأسیس کنند، در جنوب هند، در منطقه دکن، دولت بهمنی برقرار بود. این سلسله در سال 748 هجری توسط علاءالدین حسن گانگو (کاکو) تأسیس شد و به دلیل آنکه وی نسبت خود را به بهمن فرزند اسفندیار (شاه اساطیری ایران) میرسانید، این سلسله را به نام بهمنی نام نهاد. این سلسله تا سال 887 هجری با قدرت حکومت کرد. جالب توجه است که ارتشیان در این سلسله از همان ابتدای تشکیل حکومت، از دو گروه تشکیل شده بودند: ایرانیان، ترکها و مغولها که بیشتر ایرانیان شیعه (آفاقی) بودند و «غریبهها» نامیده شدند؛ گروه دیگر، مسلمانان جنوب هند بودند که اهلسنت به شمار میرفتند. در زمان علاءالدین حسن، که چه بسا شیعه و یا سنّی غیر متعصبی بود، ایرانیان شیعه فرصتی برای وانهادن تقیّه به دست آوردند. آنان در طول سالیان حکومت بهمنی چنان خوشخدمتی نشان دادند که پادشاهان معمولاً آنان را بر دکنیهای سنی مذهب پیش میداشتند. در میان نسل مهاجران در هند، عدهای از عرفای شیعه نیز بودند که به علت خوش خلقی و کرامات معنوی، در گرایش مردم و امیران به تشیع موفّقیتهای فراوانی کسب کردند. از میان ایشان، میتوان به میرسید گیسودراز اشاره کرد. نهمین پادشاه بهمنی، شهابالدین احمد اول، حدود سال 820 هـ .ق، به تعلیم او که از دهلی به دکن رفته بود، به طور علنی و رسمی مذهب شیعه را برگزید. مؤلف کتاب تاریخ تفکر اسلامی در هند مینویسد: بهمنیان از آغاز کار، گرایشهای شیعی داشتند، هرچند که بیشتر آنها رسماً سنی بودند. تسنن آنها رنگ اصول تفضیلیه، یعنی اعتقاد به تفضیل علی(علیه السلام) و امامان بعد از وی، نسبت به سه خلیفه راشدین به خود گرفته بود. «بیجاپور» و «گلکنده» از دولتهای جانشین بهمنیان از همان آغاز توسط سلسلههای شیعی اداره میشد و خاندان حاکم بر «احمدنگر» در نسل دوم به تشیع سوق داده شدند. صد سال پس از روی کار آمدن بهمنیان، گرایش ایشان به تشیع کاملاً ظاهر شد و آنان دیگر برای به کارگیری روشهای غیر مستقیم، جهت ابراز علاقه به تشیع و اهلبیت(علیهم السلام) ضرورتی احساس نمیکردند. نیمه دوم حکومت دو قرنی بهمنیان همزمان بود با گرایش گسترده به تشیع در حوزه تمدن ایران از آذربایجان تا هرات و نیز حکومت سلاطین قراقویونلو و تیموریان هرات و همچنین تأسیس دودمان شیعه صفوی توسط شاه اسماعیل در سال 908هـ .ق (1502م). رسمیت یافتن مذهب تشیع دوازده امامی در ایران، پیوندهای رو به گسترش شاهان بهمنی دکن با این حکومتها و جوامع تحت حاکمیت ایشان، به انگیزه سیاسی و تقویت در مقابل حکومت سنی دهلی بود، ولی این پیوندها از سوی دیگر، موجب محکم شدن رشتههای مشترک مذهبی نیز شد. سرانجام، بهمنیان به پنج سلسله تقسیم شدند؛ عادلشاهیان، نظامشاهیان، قطبشاهیان، بریدشاهیان و عمادشاهیان که هرکدام حکومت مستقلی بنیان نهادند که سه سلسله نخست شیعه و دو سلسله دیگر سنی مذهب بودند. عزیز احمد درباره اعتقادات شیعی این سلسلهها میگوید: یوسف عادلشاه (916 ـ895 هـ .ق) بنیانگذار پادشاهی «بیجاپور» با تبعیت از سلسله صفوی در دادن صبغه شیعی به آیین و مراسم عبادی عمومی در قلمرو خویش تشویق گردید، هرچند در برخی موارد به علت کثرت جمعیت اهل تسنن در آن منطقه جانب احتیاط را در پیش میگرفت. قلیقطبشاه (950 ـ 918 هـ .ق)، پادشاهی «گلکنده» را به عنوان یک حکومت شیعی پایهگذاری کرد که در آن به نام ائمه دوازدهگانه شیعه خطبه خوانده میشد. برهان اول نظامشاه (961 ـ915 هـ .ق) دومین فرمانروای «احمدنگر» به وساطت وزیر پرهیزکارش، شاه طاهر، به مذهب تشیع درآمد. گفتنی است که شاه طاهر نخست از طرفداران شاه اسماعیل صفوی بود، ولی به علت اختلافاتی که بین او و شاه اسماعیل روی داد، مخفیانه به هند سفر نمود و در دربار نظامشاهیان بسیار تکریم شد. خدمات او در هند به ویژه در دکن بسیار اهمیت دارد؛ وی علمای فراوانی را در موضوعات مختلف اسلامی تربیت کرد. حوزه درس وی از بزرگترین حوزههای علمی هندوستان به شمار میرفته است. پیدایش فرقه مهدویّه سیدمحمد جونپوری هندی در سال848 هجری به دنیا آمد. پدرش فردی به نام سید خان اویسی و مادرش بیبی أخامک بود که البته برخی پدر وی را مردی به نام یوسف ذکر کردهاند. از دوران کودکی و چگونگی تحصیلات وی، اطلاع زیادی در دست نیست. در منابع، بیشتر از زمان ادعای مهدویت او مطالبی به اجمال یاد شده و بیشتر مطالب منابع موجود، همانند هم چنین مینمایند که احتمالاً آنها از یک منبع بهره گرفتهاند. در رابطه با دوران قبل از ادعای مهدویت سیدمحمد اینگونه آمده است: وی در نزد برخی از بزرگان شهر خویش (جونپور) به تحصیل پرداخت و پس از آن به ریاضت و عبادت روی آورد تا آنجا که اولاد و خانواده خود را ترک کرد و به کوه و بیابان سرنهاد. در مورد سیادت جونپوری دو احتمال وجود دارد: یکی آنکه واقعاً وی از اولاد ائمه معصومین(علیهم السلام) بوده، چنانکه خود او سلسله نسبش را به امام موسی کاظم(علیه السلام) میرساند، و یا اینکه هوادارانش این صفت را به دلیل حفظ احترام و منزلت که در آنجا رسم بوده، به او دادهاند. به هر حال، سیدمحمد جونپوری در سال 901 هجری در 54 سالگی راهی سفر حج شد. وی در مکه مکرمه اولین دعوت خود را آشکار کرد. جونپوری در آنجا مدعی شد که او مهدی یا رهبری است که اسلام را قبل از پایان عالم به خلوص نخستین خود باز میگرداند. وی همچنین نام پدر خود را به «عبدالله» و نام مادر خود را به «آمنه» تبدیل نمود. پس از این ادعا، بسیاری با او بیعت نمودند؛ از جمله، سلطان حسین حاکم «داناپور» بود. مؤلف کتاب ادیان و مهدویت پس از ذکر تألیفاتی از سیدمحمد از جمله شواهد الولایه، مطلع الولایه، تذکرةالصالحین و بار امانت مینویسد: من این کتابها را دیده و مطالعه کردهام و از این نوشتهها معلوم میشود که وی (جونپوری) شیّاد طراری بوده است. جونپوری که در سال 905هـ .ق به احمدنگر بازگشته بود، پس از دوباره آشکار کردن دعوت خویش، با خصومت عالمان من جمله علی متقی محدث مواجه شد. علاءالدین علی متقی (975 ـ 888 ق) فرزند عبدالملک حسامالدین هندی یکی از علمای اهلسنت و مؤلف کتاب کنزالعمال است. وی از علمایی بود که به مخالفت با ادعای جونپوری پرداخت. وجود چنین مخالفتهایی نامقبولیتی ادعای مهدویت سیدمحمد را در بین اهلسنت مینماید. وی همچنین دو رساله در ردّ سیدمحمد نوشت: «الرد علی من حکم و قضی أن المهدی قد جاءَ و مضی» و نیز «البرهان فی علامات مهدی آخرالزمان». سیدمحمد چون به علت تعقیب علمای دینی پیوسته از جایی به جایی دیگر میرفت، اصل «هجرت» را عبادت خواند. با این حال دعوت او در میان نجبای «گجرات» اندکی پیروزی به دست آورد. سلاطین گجرات، به خصوص محمدشاه بگر و سلطان احمدنگر یعنی احمدشاه بحری او را گرامی داشتند. عزیز احمد، در رابطه با جونپوری و دعوتش مینویسد: او فردی واعظ بود که به دعوت «مهدویت» خود اعتقاد داشت و برای کسب قدرت دنیوی در بند جاهطلبی نبود. بنابراین، «مهدویت» وی با متمهدیان افریقا و... به کلی متفاوت بود. پیام وی حس نوعدوستی بود. مردم از تعلقات خود دست میکشیدند، تا از او پیروی کنند. مواعظش تا حدودی جنبه تلفیقی و بنیادگرایانه داشت. وی میکوشید که اختلاف نظرهای موجود میان مکاتب فقهی تسنن را از بین ببرد و با این عمل خویش، توانست احترام نخبگان سنی را که از او پیروی نکرده و به عنوان «مهدی» به او اعتقاد نداشتند اما به خلوص نیت او با دیده احترام مینگریستند، برانگیزد. جنبش سیدمحمد در زمان حکومت بهمنیهای سنی مذهب صورت گرفت. در واقع، این جنبش بر ضد اقدامات حکومتی بود که از دین برای رسیدن به مقاصد استثماری و استبدادی خود بهره میگرفت. مشیرالحسن، مخالفت حکومت را با جنبش سیدمحمد اجتناب ناپذیر میدانست؛ زیرا چشمپوشی جسارت او در حمله به تباهی اخلاقی طبقه حاکم که شامل نمایندگان دولتی و دینی حکومت میشد، ممکن نبود. مشیرالحسن درباره سیدمحمد و پیروانش مینویسد که وی با واجب کردن رعایت فریضه امر به معروف و نهی از منکر در اعمال فردی و جمعی، از دین رسمی حکومت روی گرداندند؛ چرا که تا آن زمان حق رسیدگی به چنین اموری بر عهده حکومت بود. وی درباره آنان میافزاید که تنپروری و فساد را زشت میشمردند و آن را در مجموع بیاعتنایی به ارزشهای دینی و اخلاقی و وسیله کسب معاش میدانستند. چنین مسئلهای و نیز تأکید بر اصول سادگی، فقر، ریاضتکشی و سختگیری، هیچ غیراسلامی نمینماید؛ زیرا این ارزشها از روزگار پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تا آن زمان ستوده میشد. مشیر الحسن در توضیح این نکته که حکومت نمیتوانست جنبش سیدمحمد را تحمل کند مینویسد که آنان میکوشیدند تا با تبلیغ متعصبانه، آمیخته با حالتی جنگجویانه، به این ارزشها شکلی اجتماعی بدهند. بدیهی است که نتیجه این طغیان علیه نظام حکومتی بود؛ حکومتی که ادعای اسلامی بودن میکرد، ولی بر پایه استثمار و ستمگری بنا شده بود. مشیر الحسن حکومت را کاملاً آگاه به تعلیمات جونپوری و مهدویون میدانست؛ چنانکه حتی نمیتوانستند آن را تکذیب و یا انکار کنند. بنابراین، آنان با توجه به داعیه سیدمحمد که خود را «مهدی موعود» میدانست، به مهدویون حمله کردند. ادعای مهدویت به سادگی توانست بدگمانی و احساسات حکمرانان و توده مردم را برانگیزد و مهدویون را دارای عقاید بدعتآفرین بشناساند و بنابراین، آزار و اذیت رسانیدن به آنان را از نظر قانونی، موجه شمارد. مسعود ندوی که تا حدودی از سیدمحمد حمایت کرده، پس از طرح این پرسش که عالمان در این سالها (قبل از قرن دهم هجری) در زمینه وظیفه تجدید و احیای آثار از میان رفته دین چه کوششی کردهاند، اینگونه پاسخ میدهد: با تأسف فراوان و با قلبی آکنده از اندوه باید گفت آنان هیچ کار قابل ذکری که بتوان در این زمینه یاد کرد، انجام ندادهاند. آنان از این کار مهم در غفلت بودند و به کارهای دیگری همانند، تلاش برای محبوبیت در میان مردم و نزدیک شدن به پادشاهان و تکفیر یکدیگر پرداختند. وی در ادامه مینویسد: ما کسی جز سیدمحمد مهدی جونپوری از علما نمیشناسیم که در مقابل امواج کفر و الحاد، ایستاده باشد و به مبارزه با بدعتها و خواستههای شهوانی برخاسته باشد؛ شخصیتی که ادعای مهدویت کرد و کار او بر مردم مشتبه شد. چنانکه ندوی مینویسد، علما و مورخان معاصر و غیرمعاصر درباره جونپوری به دو دسته تقسیم شدند: برخی به ستایش و برخی به مذمت وی پرداختند. دستهای از قضاوت درباره او خودداری کردند و امر او را به خدا سپردند؛ زیرا وی و پیروانش برای اصلاح مفاسدی که در تعالیم دینی به وجود آمده بود، زحمات بسیار کشیدند و در برابر بدعتها ایستادگی کردند. در آن زمان، وصلههای ناجور زیادی بر دین زده شده بود و شاهان همه مصلحان را به نابودی کشانده بودند، به حدی که لرزه بر اندام میافتاد و گامهای مردان مصلح سست میشد. ندوی درباره دسته دوم مینویسد که آنان هیچ باکی از تکفیر سیدمحمد و پیروانش نداشتند و از هیچ تلاشی برای ریشهکن کردن آنان فروگذاری نکردند. محققان در ردّ بر ادعای مهدویت غالیان و ابطال عقاید باطله آنان در رابطه با جونپوری تألیفاتی نمودند، ولی درباره شخص وی توقف نموده و کار او را به خدا واگذار کردند. از گفته ندوی میتوان دریافت که حکومت وقت (بهمنیهای سنی مذهب) دین را به سیطره خود درآورد و با ایجاد بدعت در دین جامعه را به تباهی و فساد کشاند و عرصه را بر عالمان چنان تنگ کرد که کسی را یارای مخالفت نبود و عالمان به جای پرداختن به اصل دین و حفظ ارزشهای آن، به امور جانبی میپرداختند. وی بدون توجه شایسته به ادعای مهدویت جونپوری که بدعتی بزرگ و امری عظیم است، او را عالمی مصلح دانسته که در مقابل بدعتها و ظهور مفاسد اجتماعی، مرارتها و رنجهای فراوانی دید و به دلیل تحمل همین سختیها و مشقتها از تقبیح و اظهار نظر در رابطه با ادعای وی سربرتافته و بدان نپرداخته است. مهدویه و اعتقادات آنها «مهدویه» که خود را پیرو سیدمحمد جونپوری میدانند، برای رسیدن به صلح و عدل بیاعتنا به دنیا، ریاضت پیشه میکردند و به توکل یعنی تسلیم به رضای خدا و اشتیاق به لقای پروردگار باور داشتند. آنان با چشم سر هم دیدن خداوند را امکانپذیر میدانستند. هر فرد مهدوی باید یک دهم از درآمدش را صدقه میداد و زمان بیشتری را ذکر میگفت. سیدمحمد جونپوری تعلیم و تربیت و تحقیق را برای ایمان یا اعمال، ضروری نمیدانست. بنابراین، «مرید» به توصیه «مهدی» تنها برای سدّ جوع به کسب معاش میپرداخت و مریدان مثل صوفیان با فتوح (رزقی که بدون طلب حاصل شود) روزگار میگذراندند و هیچگونه ثروتی نمیانباشتند. «مهدویه» سیدمحمد را افضل از خلفای راشدین میشمردند و وی را برتر از آدم، نوح، ابراهیم، موسی و عیسی(علیهم السلام) میدانستند. آنان همچنین جونپوری را پیرو پیامبر میشمردند، اما مدعی بودند که وی همتای پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و با او یکی شده و تنها در نام تفاوت یافتهاند. آنان فقط به آن بخش از احادیث که با مواعظ و تعالیم «مهدی» ایشان منطبق بود، اعتقاد داشتند و هر کس را که منکر مهدویت جونپوری بود، کافر میشمردند و به قتل میرساندند. اماکن استقرار «مهدویه» موقت یا نیمه موقت بود و «دایره» نامیده میشد. هر دایره مشتمل بود بر زاغهای از دیوارهای گلی و سقفهای سفالی که در اطراف شهرها میساختند. لاپیدوس در رابطه با جنبشهای هند، درباره جنبش «مهدویگری» جونپوری و پیروانش مینویسد: جنبش مهدویگری در اواخر سده پانزدهم میلادی به کوشش سیدمحمد جونپوری برپا شد. سیدمحمد ادعای مهدویت داشت و خود را از اولاد امام موسی کاظم(علیه السلام)، امام هفتم شیعیان معرفی میکرد. وی مردم را به فقر، عبادت و ترک دنیا دعوت میکرد و در پی آن بود که جوهر ناب عقاید و احکام اسلامی را احیا کند و جامعهای مبتنی بر وفاداری به احکام اسلام برپا دارد. پیروان سیدمحمد «دایرههایی» ایجاد کرده و در آن زندگی ریاضت کشانهای اختیار میکردند. درآمدهای خود را تقسیم نموده و میکوشیدند برای آن که از یاد خدا غافل نشوند، پیوندهای خود را با زندگی دنیوی بیش از پیش کم کنند، آنان هر هفته گرد هم میآمدند تا به گناه خود اعتراف کنند. سیدمحمد جونپوری سرانجام پس از سرگردانیهای فراوان در سال 910هـ .ق در منطقه «فرح» واقع در افغانستان امروزی درگذشت. پیروان وی بیشتر در مناطق «سند» و «کجرات» بودند و به مهدویت وی اعتقاد داشتند. پس از فراگیر شدن این جنبش که در قلمرو سلطان اکبر گورکانی نیز رخنه کرده بود، اشتیاق پیروان برای تبلیغ این آیین کم شد و پس از سپری شدن هزاره اول اسلام، باور آنان به ظهور قریبالوقوع «مهدی» سستتر گردید. نواب جونپوری پس از وی نواب اصلی سیدمحمد (مهدی) در شمال هند، عبارت بودند از: عبدالله نیازی و شیخ علایی. آن دو، توسط مخدومالملک که در زمان اسلام شاه سوری (962 ـ 952 هـ .ق) و عصر اکبر، شیخالاسلام بود، تعقیب و شکنجه شدند. از این دو «مهدوی» عبدالله نیازی در زیر ضربات شلاق دست از اعتقاد خود برداشت، ولی شیخ علایی در زیر شکنجه جان داد. آخرین مروج نامآور «مهدویه»، میان مصطفی (م983هـ .ق) نام داشت. پس از وی، جنبش مهدویت در شمال هند از هم فروپاشید. این جنبش در نواحی جنوبی (دکن) نیز خصوصیات معنوی خود را با ماجراجوییهای کسانی چون جمال خان (معروف به شاه تراش) از دست داد. جمال خان اسماعیل نظامشاه را بر تخت فرمانروایی احمدنگر نشانید و او را به آیین «مهدویه» درآورد، ولی دو سال بعد ساقط شد و احمدنگر دوباره به آیین تشیع بازگشت. «ذکریه» یا «دایره واله» (اهل دایره) شاخهای از فرقه «مهدویه» در بلوچستان بودند که در شب قدر در دایرهای از سنگ به نیایش میپرداختند. فرقه کوچک دیگری از «دایره واله» در دکن وجود داشت که به سیداحمد که نخست خود ادعای مهدویت کرد و سپس از ادعای خویش روی برگردانید، احترام میگذارند. نظامشاهیان و برخورد آنها با جنبش مهدویگری احمد نظامشاه، مؤسس این سلسله، فرزند برهمنی از اهالی «ویچانگر» بود که در حمله ارتش همایون عادلشاه به فرماندهی شاهزاده احمد به اسارت درآمده بود. او پس از اسارت مسلمان شد و نام «حسن» را برگزید و در زمره خادمان دربار قرار گرفت. حسن مدتها به خدمتگذاری در دربار مشغول بود تا اینکه احمدشاه به سلطنت رسید و او را به دلیل قابلیتهای ویژهاش از مقربان و ملازمان پسر خویش، محمد نمود و این اجازه را به او داد تا به همراه محمد به دانشاندوزی و فراگرفتن زبان فارسی و عربی بپردازد. وی به سرعت مدارج رشد و ترقی را گذراند و در دستگاه حکومتی از مقام، منزلت و جایگاهی رفیع برخوردار شد، تا آنجا که به نام «ملک حسن بحری» اشتهار یافت. او به تدریج بر قدرت و محبوبیت خویش افزود و سرانجام پس از شکست قوای بهمنی که برای مقابله با قدرت و مقبولیت روزافزون او آمده بودند، در سال 896هـ .ق (1490م) به طور رسمی تأسیس سلسله نظامشاهیان را اعلام کرد. «احمدنگر» را پایتخت حکومت خود برگزید، لقب احمد نظامشاه را برای خود انتخاب کرد و فرمان داد تا از آن پس در خطبهها نام او را یاد کنند. در سال 914هـ .ق احمد نظامشاه درگذشت و سلطنت هجده سالهاش به پایان رسید. پس از او ده تن از نظامشاهیان (1044 ـ 914هـ .ق) به حکومت رسیدند. برهان نظامشاه، وقتی پدر را از دست داد، هفت سال بیشتر نداشت، و از اینرو، موقعیت مناسبی برای مخالفان و فرصتطلبان پیش آمد تا از به قدرت رسیدن او ممانعت کنند، اما هیچ یک از این توطئهها به ثمر نرسید، و او با فاصله زمانی اندک جانشین پدر شد و آنگاه که جوان بالغی شد، امور مملکتی را به عهده گرفت. برهان به علت شیفتگی به شخصی به نام شاه طاهر جنیدی که از ایران به دکن هند مهاجرت کرده بود، او را وزیر خویش برگزید. شاه طاهر آن سرزمین را آباد کرد و در خدمتگزاری به برهان نظامشاه کوشید. چنین چیزی باعث شد که در سال 942هـ .ق برهان نظامشاه به مذهب تشیع روی آورد و آن را دین رسمی معرفی کند. شاه به تشیع گروید، برخی از متعصبان کوردل به براندازی حکومت وی روی آوردند. آنان کاخ سلطنتی را محاصره کردند، اما سرانجام با دستگیری رهبر شورشیان، این توطئه نیز خنثا شد. برهان نظامشاه در سال 960هـ .ق درگذشت و پیکرش را به کربلا در جوار تربت مطهر امام حسین(علیه السلام) به خاک سپردند. تا دوران حکومت حسین دوم نظامشاه، تشیع مذهب رسمی این دولت بود. تا آن زمان، تمام سرزمینهای نظامشاهیان آرامش نسبی داشت. آنگاه هنوز اختلافها و خصومتهای قومی و دینی علنی نشده بود و پادشاهان از محبوبیت نسبی برخوردار بودند، اما با به روی کار آمدن حسین دوم «میران حسین» در سال 995هـ .ق بسیاری از اختلافها علنی شد؛ امنیت از آن سرزمین رخت بربست و استبداد شدیدی برقرار شد. سرانجام حکومت حسین دوم نظامشاه، پس از کمتر از دو سال از آغاز حکومتش، فرو پاشید. جمال خان دکنی که پیرو اسماعیل و فردی مهدوی و پیرو سیدمحمد جونپوری (مدعی مهدویت) بود، رهبری مخالفان را به عهده داشت. به دستور وی، دکنیهای سنی و حبشیها در جمادیالاول سال 997هـ.ق (1589م) طی شورشی حسین را کشتند و اسماعیل پسر برهان نظامشاه دوم را به جای او به تخت نشاندند. قیام جمال خان، موجب شد انتقامگیری از خارجیها فزونی یابد. پیروان آنان به زور داخل قلعه نظامی احمدنگر شدند و مردم را از دم تیغ گذراندند و حدود سیصد مهاجر خارجی (آفاقی) را سر بریدند. احتمالاً همه آنها شیعه و بسیاری از آنان از عالمان و شاعران برجسته بودند. آنگاه جمالخان با سربازانش به قلعه نظامی لشکر کشید و کار بازماندگان را تمام کرد. حدود یک هزار خارجی در احمدنگر و شهرهای پیرامون آن کشته شدند و تنها چند مهاجر زنده ماندند که از دوستان دکنیها و حبشیها بودند. جمالخان برای اسماعیل، معلمان «مهدوی» برگزید و شاه را به پذیرش این آیین ترغیب نمود. بدین ترتیب، دیگر اثناعشری، مذهب رسمی پادشاهی نبود و فرقه مهدویه که طبق اندیشه هزارهگری، ظهور مهدی را اواخر همان قرن میدانستند، مذهب رسمی حکومت را «مذهب مهدوی» اعلام نمودند. چنانکه از این نکته بر میتابد، احتمالاً نظامشاهیان مرگ سیدمحمد را باور نداشتند و منتظر ظهور مجدد وی بودند. به هرحال، چون دولت مذهب مهدوی را به طور رسمی پذیرفته بود، مهدویها از دیگر بخشهای هندوستان به احمدنگر مهاجرت کردند. آنگاه مهاجران باقیمانده از احمدنگر اخراج شدند. فرشته، مورخ مشهور نیز در میان آنان به چشم میخورد. وی در نوزدهم صفر سال 998هـ .ق(1589م) وارد بیجاپور شد. جمالخان، مناصب عالی دولتی را به کسانی سپرد که تابع دین رسمی دولت بودند. وی فرقه «مهدویه» را بسیار تعظیم و تکریم مینمود و پیروان این فرقه را در تمامی جوانب آزاد میگذاشت. او تمامی کسانی را که این عقیده را تصدیق نمیکردند، از سنی گرفته تا شیعه، آزار و تعقیب میکرد. این رفتار بار دیگر به خونریزی انجامید. تا اینکه برهان نظامشاه دوم، پدر اسماعیل، بر جمالخان تاخت و او را شکست داد و تاج و تخت را پس از دو سال سلطنت پسرش، از او گرفت و خود به جای وی نشست. برهان دوم، پسرش ابراهیم را به جانشینی خود برگزید. وی از آن روی که از مادری افریقایی و سیهچرده بود، قبل از برادر کوچکش اسماعیل به حکومت نرسید. برهان، ابراهیم را جانشین خود برگزید تا مبادا اسماعیل که هم «مهدوی مسلک» و هم دشمن شیعه بود، بار دیگر به سلطنت برسد. از آن سوی، شورشی را هم که در این زمان به هواخواهی اسماعیل درگرفته بود، سرکوب کرد. با بازگشت برهان دوم مذهب مهدوی فرو پاشید، شمار بسیار از پیروان آن کشته شدند و بار دیگر مکتب تشیع اعاده گردید. عدهای از مهاجران که قبلاً اخراج شده بودند، به احمدنگر باز گشتند. با این حال، آنان نتوانستند موقعیت قدرتمند پیشین خود را باز یابند. در گذر قرن دهم هجری (شانزدهم میلادی)، نظامشاهیان درگیر منازعه با رقیبان مسلمان خود بودند. در اواخر قرن، آثار زوال حکومت آنان آشکار شد و حکمرانان به سرعت جای خود را به یکدیگر دادند و در نتیجه مغولان در 1009هـ .ق (1600م) احمدنگر را گرفتند. آخرین نظامشاهی، در زیر قدرت رو به اعتلای «ملک عنبر حبشی» که یک برده سیاه افریقایی بود، به حکومت خود ادامه داد. وی با سیاست مدبرانه خود دولت نظامشاهیان را احیا کرد، اما پس از مرگش در سال 1035هـ .ق (1628م) فشار مغولان شدت یافت. آنگاه در سال 1046هـ .ق (1636م) شاه جهان، امپراتور مغول و محمد عادلشاه که در حالت بحرانی به سر میبرد، سرزمین نظامشاهیان را میان خود تقسیم کردند. در نهایت باید گفت ادعای مهدویت سیدمحمد جونپوری، همچون ادعای دیگر متمهدیان عوامل چندی داشت که در ذیل به برخی از آنها اشاره میشود: 1. سیدمحمد در طول زندگی خود با ظلم، ستم، فساد و تباهی حاکمان سنی مذهب عصر خویش مواجه بود که با تکیه بر نام اسلام و استفاده ابزاری از آن، به چپاول و غارت مردمان دست میزدند و برای انباشتن ثروت خویش، به طبقات ضعیف جامعه فشار میآوردند. از سویی، وجود اندیشه مهدویت و هزارهگرایی در باور مسلمانان اعم از تشیع و تسنن که نویدبخش رهایی طبقات پایین جامعه از دست ظالمان بود، با خلق و خوی جونپوری که به تصریح برخی از منابع فردی فرصتطلب بوده است، وی را بر آن داشت که برای رسیدن به مقاصد خویش با تحریف در مسئله مهدویت پیروانی را گرد خود آورد و لذا مدعی مهدویت شد و خود را همان مصلح جهانی معرفی کرد که همگان منتظر ظهورش هستند. 2. بیشتر عقاید و فرمانهای جونپوری، تأثیر شدید اندیشه تصوف را در جنبش وی مینماید. از آن جمله میتوان به پرهیز از دنیا و زرق و برق آن، تقبیح تلاش حتی برای کسب مال و ثروت حلال، توصیه به زندگی ساده با رزق اندک تأسیس «زاغهها» و «دایرهها» برای امور عبادی همچون خانگاه صوفیان، و در کل زندگی همراه با مشقّت و سختی و بریدن از امور دنیوی اشاره کرد. 3. وجود جامعهای زجر دیده از سوی حاکمان که دنبال مرهمی برای درمان دردهای خویش بود، فرصت مناسبی را برای سیدمحمد به وجود آورد تا با تحریک باورهای دینی مسلمانان، برخی از آنان را با خود همراه سازد. وی با پیش کشیدن مسئله مهدویّت، راه را برای رسیدن به اهداف خویش هموار نمود. 4.مخالفت علمای اهل سنت با دعوت به مهدویت سیدمحمد جونپوری، دلیل بر اصالت مسئله مهدویت در اندیشه اهل سنت و نیز عدم مقبولیت چنین ادعاهای دروغین در جامعه اهلتسنن است. 5. جنبش مهدوی با ادعای جونپوری و با شعار مبارزه با بدعت و فساد آغاز شد و او خود را رسماً «مهدی» آخرالزمان نامید، ولی اقدامات نواب سیدمحمد و دیگر مهدویان در ترویج این دعوت و نیز نشر مطالب غلوآمیز در رابطه با خود جونپوری از طرف آنان، میتواند یکی از عوامل مهم در بقای این جنبش و در نهایت تبدیل شدن آن به یک حکومت هرچند کوتاه مدت باشد. 6. از مطالب ذکر شده برمیآید که پیروان جونپوری سالها پس از مرگ وی برای رسیدن به قدرت در سلسله نظامشاهیان گام برداشتند. همه آنان و از جمله سردستهشان یعنی جمال خان دکنی بر مذهب تسنن بودهاند. آنان پس از کسب قدرت، برای برکناری عوامل شیعی مذهب حکومت کوشیدند و افرادی را که پیرو جونپوری و هم عقیده با آنان بودند، به امور دولتی گماردند. 7. «مهدویون» در برههای از تاریخ نظامشاهیان به قدرت رسیدند، ولی حکومت آنان چندان تداوم نداشت. چنین چیزی عدم پذیرش چنین اندیشهای را در جامعه آن روز احمدنگر مینماید که پایتخت حکومت شیعی و مناطق تابعه آن به شمار میرفت.