با آن که مطمئن بودم انوار در این آخرین عکس هم مثل بیست و سه عکس دیگر محو است، از محلول درش آوردم و دیدم که عکس از وقار انوار خالی است. البته تعجبی ندارد، چرا که انوار موجودی است ماورایی نه زمینی. مگر در عکس هایی که می گیریم، عکس ارواح و فرشته ها می افتد که عکس انوار بیافتد؟ من بی آن که بتوانم هیچ دلیل عقلانی بیاورم، مطمئنم که ارواح و فرشته ها در کنار ما و با ما هستند، هر چند به چشم نمی آیند و درست است که انوار در جسم یا به هیأت جسمی تمثل پیدا کرده، اما جسمش مثل جسم ما معمولی نیست.
انگار جای گوشت و پوست و خون از نورهای رنگارنگ تشکیل شده. چرا انگار؟ حتماً. انوار گوشت و پوست و خون ندارد، بلکه نور دارد و رنگ. در رگ های او ـ اگر داشته باشد ـ نور و رنگ جاری است. بیست و چهار عکس ادعای مرا ثابت می کنند. اگر جز این است که من می گویم، پس چرا تصویرش در هیچ یک از عکس ها نیافتاده؟ همه هستند، مردمی که برای دیدار او از گوشه کنار شهر گرد آمده اند. فقط او نیست. پیر و جوان در روشنایی و وضوح، جای خالی انوار را در میان گرفته اند تا به خیال خود عکسی یادگاری داشته باشند. صورت همه شان می درخشد، انگار انوار از نور خود خالی شده تا آن ها در عکس های من درخشان شوند.
بعد از چاپ عکس های اول و دوم، از جای خالی انوار در عکس ها جا خوردم، اما بعد از ظهور عکس های چهارم و پنجم بود که به نظرم آمد دنیا از پخش این خبر مبهوت خواهد شد. برای همین تا ظهور عکس بیست و چهارم دعا می کردم جای انوار همچنان در عکس ها خالی باشد که بود. چند عکس آخر را از خشک کن برداشتم و با عکس های دیگر از تاریکخانه بیرون آوردم.
چشم هام را از شدت نور بستم. برای هزارمین بار بلکه بیشتر به فکر افتادم که باید تاریکخانه را به اندازۀ وسعت آپارتمان وسعت ببخشم نه این که آن را در محدوده ای به اندازۀ حمام محصور کنم. آرامشی را که در تاریکخانه دارم، در هیچ کجا ندارم. تاریکخانه، جایی است که وقتی از آن دورم، نیاز به در آن بودن را به شدت در خود احساس می کنم، مخصوصاً اگر مجبور باشم مدت ها بیرون از خانه بمانم.
صداها افزون شدند: صدای ماشین و بوق و تق و توق چکش. احساس نفرت کردم. عکس ها را گذاشتم روی میز و ضبط را روشن کردم و صدای آهنگ را تا آن جا که صداهای دیگر را بپوشاند، بالا بردم. پرده ها را هم تاریک کردم. نور آن قدر بود که بتوانم در آن عکس هایی را که گرفته بودم، ببینم، اما احساس گرسنگی شدید کردم. بهتر است اول چیزی بخورم بعد به گزارش بپردازم. تا تخم مرغی نیمرو شود، گزارش هم در ذهن تنظیم می شود. و لقمه ها جملات کوتاه و مقطعی هستند که شوق نویسنده را برای نوشیدن چای بیشتر می کنند.
روغن زیاد مصرف کرده بودم. تا چای دم شود، ظرف ها را شستم که فکر ظرف های کثیف لکه ای بر کاغذ سفید نیاندازد. از بین لیوان و استکان، استکان را برای نوشیدن چای انتخاب کردم که چای دوم و سوم میان نوشتن وقفه ایجاد کنند. وقتی پشت میز نشستم، بیشتر از داغی استکان از شوق نوشتن می سوختم. جرعه ای چای علاوه بر شستن چربی دهان و گلو، یخ های نوشتن را هم آب کرد:
ـ انوار کیست؟
این سؤالی بود که پاسخش حتی پس از نوشیدن چای دوم هم پیدا نشد. شروع کردم به قدم زدن. خودنویس را هم در دست گرفته بودم تا نوکش نیشتری شود بر پوستۀ ضخیم نوشتن که سخت دردناک شده بود: انوار... انوار... انوار... کودکی که... نه... نوری که...
متوجه باش که انوار موضوعی نیست که از او گزارشی پر هیجان تهیه شود. نمی بینی وقارش مانع از چرخش سریع قلم است؟ به آرامش احتیاج داری، جانم، آرامشی در حد نگاه او و حرف زدنش. این جا جملات کوتاه و مقطع به کار نمی آیند. وقار انواع جملات بلند می طلبد. باید خیلی مراقب باشی و در این مورد وسواس بیشتری به خرج دهی. باید او را همان طور که هست، بشناسانی. اگر زمینی بود، می توانستی مدعی شود که او یک اتفاق ژنتیکی است، یک جابه جایی منحصر به فرد در ترکیبات «دی، ان،آ»، اما او ماورایی است، و چون ماورایی است، غیر عادی است.
ـ اما آیا واقعاً اهمیت قضیه در این است؟
آیا وجود انوار را به دلیل غیر عادی بودنش باید عزیز داشت؟ پس مراقب باش او را تا سطح یک شعبده باز پایین نیاوری که سر مردم را گرم می کند. مطابق شأن او عمل کن، و فراموش نکن که اصل این نیست که انوار چیست و از چه چیز تشکیل شده است، بلکه هدف او را دریاب و به این نکته بپرداز که انوار به کدام ضرورت در این روزگار وانفسا ظهور یافته است؟ متوجه باش که معجزۀ پیامبران خارق عادت بوده، اما اصل نبوده. هیچ پیامبری برای این که معجزه کند، مبعوث نشده. اگر معجزه می کرده، هدف داشته. پس مهم این است که انوار وجود دارد، دیده می شود، با مردم در می آمیزد و به درد دل آنان گوش می دهد، هر چند تصویرش در عکس ظاهر نمی شود.
ـ در فیلم چی؟
می بینی؟ این هم سؤالی است که تو را از اصل به دور می کند...
خودنویس را گذاشتم روی میز. شوق نوشتن تبدیل شده بود به یأسی که از ناتوانی بر می خیزد. میلی به چای سوم نداشتم. پنجره فضایی مطابق با یأس مرا نمایش می داد: هوایی که پاکیزگیش در دود مرده بود و پنجره هایی که نفس شان به شماره افتاده بود. ماشین ها و مردم در یک فحاشی مستمر به سر و کلۀ هم بوق می زدند و بیننده ای مثل مرا به این نتیجه می رساندند که قرار است در این ازدحام حقیقت وجود مثل هوای پاک در دود محو شود.
ـ چه قدر باران می چسبد!
پرده را کیپ کردم و برای آن که بر تصاویری هم که ذهنم را مشغول کرده بودند، پرده ای بکشم، چشم هایم را بستم و انوار را در نظر آوردم که روی تپه ها راه می رود و در زمینۀ نارنجی افق اذان می گوید و صدای کودکانه اش انگار با چیزی در جان من پیوند دارد. کم کم تپه ها را هم دیدم و مردمی را که تک و توک به او خیره اند و نه از او چشم بر می دارند و نه کلمه ای ادا می کنند و هیچ کودکی گریه نمی کند و هیچ پرنده ای نمی پرد.
گفتم: «انوار... عزیزم...» و بی آن که بدانم چرا، اشک در چشم هام جمع شد. انگار او به خاطره ای بس عزیز ربط داشت که من به آن وابستگی شدید داشتم...
ماشینی بوق کشان با اگزوزی که صدای گوشخراشی داشت، به سرعت گذشت و مرا از حال در آورد. آن قدر احساس نفرت کردم که جز تاریکخانه را محل امن خود نیافتم. عکس ها را برداشتم و تا به تاریکخانه برسم، آواز خوانندۀ زنی را شنیدم که دل بی قرارش را جیغ می زد. در تاریکخانه را محکم به هم زدم و چراغ را روشن کردم و روی صندلی آرام گرفتم. این جا میزان نور مشخص است. نه کم می شود نه زیاد، و صدایی اگر هست، صدای تحلیل رنگ است، و آدمی اگر هست، صامت است، و من حالا همین را می خواهم...
در پرتو نور قرمز تاریکخانه، نگاهی به عکس ها انداختم: پیرزنی تو کالسکه نشسته است. ننشسته است، او را نشانده اند. و این خود موضوع یک گزارش جداگانه است، و جانانه. یعنی اطرافیانش به عمد خواسته اند دنیا را با سوار کردن او در کالسکه ریشخند کنند؟ چه عمد چه سهو موفق بوده اند.
گفت: «دعا کن بمیرم، انوار.»
انوار گفت: «برای سلامتت دعا می کنم.»
پیرزن گفت: «خال زشتی شده ام بر صورت دنیا.»
انوار گفت: «تو چه باشی چه نباشی، دنیا زشت است.»
پیرزن گفت: «پسرها و دخترها و بعضی نوه ها مرده اند و من مانده ام با نتیجه هایی که هر بار چشمشان به من می افتد، زجر می کشند.»
انوار گفت: «حضور تو زجر نیست، عبرت است.»
پیرزن گفت: «قربان خدا بروم، اما این عمر طولانی مایۀ خواری من است.»
انوار گفت: «عمر طولانی مایۀ خواری نیست، نشانۀ اقتدار خداوند است. تو نه از عمر طولانی که از رفتار اطرافیانت خوار شده ای. نمونه اش نشاندن تو در کالسکۀ بچه است، وگرنه تو نه هوای آن ها را تنفس می کنی نه آب آن ها را می خوری. روزی تو مقرر است، و تا ارادۀ خداوند بر زنده بودن تو مقدر است، روزی ات اگر از خویشانت نرسد، از غیر می رسد. پس خود را خوار ندان و این طور اشک نریز.»
پیرزن با گوشۀ چارقد اشکش را از صورت پرچین و چروکش پاک کرد. اشک توی چشم هام جمع شد. برای انوار به شدت احساس دلتنگی کردم: نه، انوار گزارشی نیست که دل من هیچ وقت رغبتی به پایان بردنش داشته باشد.
عکس آن مرد نابینا را رد کردم که مدعی بود صورت انوار را از طریق صدای انوار نه این که حدس بزند که می بیند، و عکس آن زن جوان را که گفت: «دوا درمان فایده نکرد. نذر و نیاز هم. به دعای تو امیدوارم، انوار. دوست دارم بچه ای داشته باشم تا شوهرم این قدر غمگین نباشد. این خواستۀ زیادی است؟»
انوار گفت: «به دعای من امیدوار نباش، بلکه به لطف خدا امیدوار باش. و تازه، بچۀ خودت یا بچۀ دیگری چه فرقی می کند؟ تو بچه می خواهی و بچه های یتیم پدر و مادر می خواهند. چرا یکی شان را به فرزندی قبول نمی کنی؟ رنج زاییدنش را دیگری برده، رنج بزرگ کردنش را تو گردن بگیر. بچۀ خودت یا بچۀ دیگری مهم نیست. مهم این است که تو مادرانه کودکی را بزرگ کنی. بچۀ دیگران را هم که چند بار تر و خشک کنی، محبتش در دلت می افتد. آیا لباسی را که به تن داری، تا در مغازه ای بود و به تو متعلق نبود، برایت ارزش داشت؟ آیا خانه ات به صرف سرپناه بودنش نیست که عزیز است؟ برو خواهرم، برو که چشم های بی پناه یتیمی پناه از آغوش تو می جوید. مادر همه باش. مطمئنم آن قدر محبت در وجودت هست که همۀ بچه های یتیم را خوشحال کنی...»
عکس بعدی، عکس افلیجی بود که در ویلچر نشسته بود. گردنش کج بود و کلمات را جویده ادا می کرد. به سختی گفت: «ا... نوا... ر...»
انوار گفت: «می دانم که می خواهی از جسمی شکوه کنی که حرکت ندارد. از برق نگاهت پیداست که حسرت داری مثل دیگران با پا راه بروی و با دست کار کنی...»
مرد افلیج به سختی سر تکان داد.
انوار گفت: «واقعاً می خواهی عمرت را در حسرت نداشتن دست و پایی بگذرانی که فانی است و بعد از مرگ چنان می گندد که هیچ زنده ای، حتی مادرت حاضر نیست به آن نگاه کند؟ نمی خواهم توجیه کنم، اگر سالم بودی، بهتر بود، اما حالا که نیستی، آیا باید زندگی را بر خود حرام کنی؟ نه، دوست من، تو با همین جسم ناقص همان وظیفه ای را داری که دیگران با جسم سالم دارند، و آن تزکیۀ نفس است. روح است که باقی است، و این مهم است. خداوندی که ملاک عدالتش بر تقواست نه زشتی و زیبایی، به سلامت یا ناقص بودن جسم هم اهمیت نمی دهد...»
احساس کردم برای دیدن دوبارۀ انوار نه دلتنگ که بی قرارم، و تا خیره در چشم هایش نشوم که دلکش ترین مناظر را در خود دارد، آرام نمی گیرم. به آرامش حضورش محتاج بودم و می دانستم که این احتیاج نه به یک بار دیدن که با همیشه دیدن رفع می شود.
از تاریکخانه بیرون آمدم. لباس پوشیدم و سوییچ را برداشتم و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و آن را به سختی از میان دو ماشینی که جلو و عقب پارک کرده بودند، در آوردم و از شدت عصبانیت با آن که خیابان تنگ بود، با سرعت پیش رفتم و یک سره بوق زدم و پچپچۀ هزاران فحش را از پشت درها و پنجره های بسته به خود شنیدم. از فرعی به اصلی در آمدم، و از اصلی به اصلی با گاز و ترمز و بوق. از کنار تصادف ها گذشتم که یکی موتوری واژگون در جوی بود و دیگری نعشی که از او جوی خون جاری بود. چراق قرمز. سبز. در زردی چراغ، خورشید را دیدم که نارنجی می زد و می رفت که عصر را آغاز کند. پیچیدم به یک اصلی دیگر تا بپیچم به یک فرعی دیگر تا از آن فرعی بپیچم به اصلی دیگری که از اصلی می گذشت تا به فرعی درآید. از این فرعی که سربالا بود و با چاله هایش ماشین را هورت می کشید، پیچیدم در اصلی دیگری که با شکم هایی که داشت، دل مرا فرو می ریزاند در فرعی دیگری که به بزرگراه ختم می شد. بزرگراه آغاز راهی بود که به خروج از شهر منتهی می شد. مثل خورشید که پردۀ عصر را کنار می زد تا پنجرۀ غروب را به تماشا گذارد، درست در آن پیچی که به پایان شهر ختم می شد، ایستادم و شیشۀ جلو را خیس کردم و با لنگ هر چه دود و گرد و خاک بود، پاک کردم و وقتی شیشه مثل آینه سایه ای از من را به خودم نمود، سوار شدم و در جادۀ خاکی که سر بالا بود، پیش رفتم و از سرسبزی درخت های دو سوی جادۀ باریک که دیگر مستقیم بود، حظ بردم و غبار چشم هایم را با اشکی که از دلتنگی بر می آمد، شستم تا به آن جا رسیدم که ماشین رو نبود و تک و توکی ماشین گوشه کنار ایستاده بودند با درها و پنجره های باز. پیاده شدم. دیگر چه نیازی به بردن دوربین است؟ در را به هم زدم و شروع کردم به دویدن، از سربالایی دویدن تا به سرازیری رسیدم. در سرازیری تک و توک آدم هایی را می دیدم که نشسته و ایستاده چشم دوخته اند به تپه، به آن جا که خورشید خود را به نفع شب و آرامش پس می کشد تا انوار ظاهر شود. دیگر دلیلی بر دویدن نبود. شروع کردم به راه رفتن، و آن قدر آرام که به آن آرامش و سکوت خدشه ای وارد نشود. بر تخته سنگی نشستم و با دستمال عرق پیشانی و گردنم را پاک کردم و نفس های عمیق کشیدم. ناگهان نسیمی وزید که از وزشش هر درختی به نجوا در آمد. و من همچنان که خنک می شدم، ظهور انوار را از بازمانده های نور خورشید بر روی تپۀ مغربی دشت دیدم. طلوع کرد. تابید. رو به روی ما ایستاد. نور بود و رنگ، و سبز می درخشید. با آن که روی تپه بود، اما به خود بعد مسافت نمی پذیرفت. نمی توانستم برایش صورت قائل شوم. در او هیأتی می دیدم که می توانستم به نقاشی وصفش کنم. پا داشت و نداشت. و به نظر می آمد اگر دستی دارد، برای آن است تا آن را بر بناگوش گذارد و بانگ الله اکبری را که می گوید، رساتر کند. ایستادم. همه ایستادیم و دست نیازمان را به سوی او دراز کردیم که در طول تپه ها راه می رفت. ما پیش می رفتیم، و او نزدیک و نزدیک تر می شد. بنفش هم بود. آبی هم بود. صدای گریه ها بلند شد. اشک های من جاری شد. نورهای رنگارنگی که از اندامش بر می آمد، با جان ها ملازمه داشت. انگار از جنس رنگین کمان بود. پیش می رفتیم و پیش می آمد. شروع کردیم اسم او را به آواز خواندن، به صوتی هماهنگ، و چشم های او بهشت را وصف می کرد، غربت را شرح می داد...