سعید نوجوانی است که پدرش را از دست داده و همراه با مادر و خواهر کوچکترش در خانهای قدیمی و کوچکی زندگی میکنند. خواهر بزرگتر سعید شوهر کرده است و حامله میباشد. مادر سعید از حقوق بیمه همسرش زندگی را سپری میکند. مادر به فکر این است که وقتی دخترش بچهدار شد هدیهای برای او بخرد. از طرفی حقوق همسرش هم تمام شده است و دخترش هم تا چند روز آینده بچهاش را به دنیا میآورد. او پول ندارد تا هدیهای برای نوهاش بخرد.
سعید متوجه این قضیه میشود. او که کاری بلد نیست انجام دهد، تا بتواند مقداری پول برای مادرش تهیه کند. ایام ماه شعبان میباشد. سعید در خیابان قدم میزند و میبیند پسری سینی در دست دارد جلوی مردم میگیرد و برای جشن امام زمان (عج) پول جمع میکند. سعید فکری به نظرش میرسد که او هم این کار را انجام دهد. و به بهانه کمک به جشن حضرت مهدی (عج) پول جمع کند و به مادرش بدهد بی آنکه به مادرش بگوید. او با خواهر کوچکترش همفکری میکند اما خواهر کوچکتر میگوید این کار گناه است. سعید خواهر کوچکتر را متقاعد میکند وقتی پولدار شد پول جشن را برگرداند.
چون سعید میخواهد از وجود خواهر کوچکتر استفاده کند برای کمک او را راضی میکند. خواهرش هم قبول میکند به شرطی که سعید بزرگ که شد و پولدار شد یک جشن برای حضرت مهدی (عج) بگیرد. سعید هم قبول میکند. سعید و خواهرش هر روز یک سینی دست میگیرند و به خیابانها و کوچهها و مغازههای شهر میروند و میگویند کمک به جشن نیمه شعبان.
در مسیر این کار عدهای مردم کمک میکنند عدهای هم کمک نمیکنند و متلک میگویند.
سعید یک روز برای خوردن آب وارد مسجدی میشود. عدهای جوان در حال چراغانی مسجد هستند. سعید وارد مسجد میشود. پولهایش را در مسجد میشمارد. مقدار زیادی پول جمع شده است. سعید پول را در کیف قرار میدهد و کنار ستون مسجد به خواب و رویا میرود. سعید خواب میبیند و تحت تاثیر خواب قرار میگیرد و با صدای گریه بچهای از خواب بیدار میشود. او از مسجد خارج میشود. وارد محلهشان میشوند. بچهها در حال چراغانی هستند. یکی از بچهها میگوید: سعید کمک نمیکنی. سعید تمام پولها را به آنها میدهد و میگوید برای امشب شیرینی بخرند و بعد به طرف خانه میرود. مادرش در اطاق و در حال درست کردن یک کادویی است که برای نوهاش خریده. سعید وارد اطاق میشود. مادرش به او میگوید سعیدخان دایی شدی. سعید به طرف دوربین لبخندی میزند.