تو همون میکدهای که عاقلا برات هلاکن
صد تا دل، صد تا کبوتر، زیر پاهای تو خاکَن
تو همون معبد عشقی که بلند و پر غُروره
معبدی که بیپرستش، خالی از چراغ و نوره
تو بلند هر صدایی رو نُتای گیج و خسته
روی پلک انتظار و رو پُلای تن شکسته
من به زندگی حریصم، کمکم کن که بمیرم
ای حریق چتر خورشید، من تو شبمرگی اسیرم
چشم شیشهایمو واکن، تو که منشور ظهوری
تو که فاتحِ طلسمِ قلههای بیعبوری
تا حقیقتو ندونم، زندگی برام عذابه
باور پرنده بودن واسه من فقط تو خوابه
بیرون از قفس که باشم اگه دل ندم به پرواز
واسه من آخر مرگه، پر کشیدن از سرآغاز
چشم شیشهایمو وا کن، تو که منشور ظهوری
تو که فاتح طلسم قلّههای بیعبوری
تو همون میکدهای که عاقلا برات هلاکن
صد تا دل، صد تا کبوتر زیر پاهای تو خاکن